چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

احساس بد من در این روزها

... احساس من در این روزها اصلن خوب نیست، یعنی بد است اصلن حالم بد است. نمی دانم هر روز برایم سرد تر می شود می خواهم مقاومت کنم و می کنم اما احساسم هیچ نویدی نمی دهد به من. در افتاده ام به هر چه از سر صبح به سراغم می آید و تا آخر شب و گاهی حتی در خوابم، هم دست بردارم نیست.
راستش نمی دانم مشکل از کجاست اما باید در کل اعتراف کنم که پائیز را دوست ندارم و میانه ای ندارم نه با هوایش، نه با اسمش، نه با رنگش و نه با بادهایش که گاهی سوزش بادهایش بیشتر از هر چیز دیگری اذیتم می کند، آنهم با اخبار بد و اتفاقات ناخوشایندی که می افتد این روزها و دلتنگی و دلهره های من و شاید خیلی ها دیگر را نیز دو چندان که چه عرض کنم، دلهره ها برای من را روزبروز بیشتر و بیشتر می کند.
اما این کل ماجرا نیست که احساس من را در چنین حال و روزی گرفتار کرده است. چیزهای دیگری هم هست مثلا این روزها احساس می کنم که هیچ کس من را نمی شناسد، احساس می کنم که فراموش شده ام یا دارم فراموش می شوم حالا چرا و به چه دلیل به کدام گناه نکرده نمی دانم. از خویشتن خویش هم که می پرسم چیزی جوابم نمی دهد و همین عدم جواب دادن خویشتن خویش نیز مرتب همچون چکش بر صفحه سفید اعصابم می کوبد. مثل اینکه به تنهائی یک طرف کلی قضایا و ماجرا قرار گرفته ام و باید بی امان به همه چیز به تنهائی جواب دهم آنهم درست در فصلی که نامش پائیز است.
این روزها بد و ضعیف هم می نویسم و مطمئم که صد البته اگر احساسم این نبود شاید تا حدودی بهتر و بیشتر می نوشتم ولی خوب ...
نکته دیگری هم هست، از خانه ای که دارم اصلن راضی نیستم و نسبت به آن نیز احساس چندان خوشایندی ندارم هر چند که تاکنون چندین قالب را عوض کرده ام و دوست خوب و فاضلم بهرام را هم کلی اذیت کرده ام اما باز هم به آن قالبی که دلم می خواست نرسیدم و همین هم برایم مشکلی شده است که بردوشم سنگینی می کند.
خلاصه می خواهم بگویم که چکار باید بکنم تا از شر این احساس بد و ناخوشایند خلاص شوم، صبر کنم تا پائیز به پایان برسد، اگر زیاد هم صبر کنم ممکن است خیلی اتفاقات بد دیگر برایم بیفتد، اقدام کنم، حرکت کنم، نمی دانم ولی مثل روز برایم روشن است که به تنهائی قادر به تغیر وضع موجود پیش آمده نیستم و احساسم تغیری نمی کند. خوب می دانم خودم.

۳ نظر:

بهرام رفیعی گفت...

ای سامناک ، ای عزیز دل
دل به دل راه داردو از این حرفها، اما می دانی ؟ ماجرا چیز دیگری ست، باید صبر کرد،مفهوم صبر را خودم هم نمی دانم ولی گویا باید همین زندگی باشد که ما از صبح تاشب می کنمیش . دوست من ، بگذار سخت تر هم بگذرد . به این فکر کن که می گذرد تا همه بدانند که زندگی تو می گذرد.
راستی نمی دانستم این حس بد را داری، وگر نه می گفتم مرا با خودت ببری بم تا از تنهایی درت بیاورم و عصا باشم برای دستت.
دوستت دارم و می دانم که دوستت دارند

ناشناس گفت...

سامناک عزیز ممنون از محبت بی کرانه ات. فقط عزیز من اصلا لایق این لقب استاد نیستم. راستی این دلگیری را غنیمت بدان. برای خودش روزی است

ناشناس گفت...

سلام دوست عزیز امیدوارم که حالت خوب باشه دوست عزیز گفتی از پاییز خوشت نمیاد منم همینجوری هستم زمستون رو خیلی دوست دارم ولی پاییز رو اصلا دوست ندارم امیدوارم که هر چه زودتر از این حال و هوا بیایی بیرون راستی قالب نوع مبارک از این قالب راضی هستی یا همین رو میگفتی که ازش راضی نیستی امیدوارم که همیشه موفق و شاد باشید و در آخر برای ما کامنت میذاری حد اقل اسمت رو یا لینک وبلاگت رو هم بذار موفق باشید .