پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۵

کاش می مرد و من وهیچ کس دیگر خجالت نمی کشیدیم

دیشب بعد از کلی فکر کردن به زندگی انسانی که هر دو دستش را از دست داده باشد آن هم تحت شکنجه های ددمنشانه برای اولین بار نه یک بار هزار بار به خود گفتم که کاش مرده بود. یعنی برای اولین بار در زندگیم فکر می کنم که مرگ یک انسان واقعا خوشحالم می کرد و اجازه نمی داد خجالت بکشم و اکنون از شرم این جمله های بی همه چیز را بنویسم . اما مثل اینکه خدا هم دوست ندارد کسی به خاطر مرگ انسانی خوشحال شود. با این حال دیشب نه مرگ کسی و نه چیز دیگری من را خوشحال نکرد و من تا همین حالا که ساعت حدودا هفت و نیم صبح است همچنان درگیر مساله ای به نام شکنجه در زندان های کشور هستم. شکنجه ها واعمال ضد انسانی متعلق به دوران بربریت هستند که همچنان علیه انسان های بی دفاع در چهار دیواریی به نام زندان روا داشته می شود. دلم می خواست آن انسان می مرد و اگر اخبارش وارد سایت ها و خبرگزاری ها نمی شد باز هم دلم می خواست با وجود از دست دادن دستانش بمیرد. تا من خوشحال می شدم نه برای مرگ یک انسان بلکه برای اینکه نه من و نه هیچ کس دیگر اکنون خحالت نمی کشیدیم. اکنون دیگر کسی خجالت نمی کشید از اینکه باز هم انسانی انسان دیگری را ناقص کرده آنهم با استفاده از قوانین شرم آوری که در زندان ها و بر زندانی وضع شده و اجرا می شود.

هیچ نظری موجود نیست: