اکنون هجده سال است که در گرمای شهریورماه هر سال همه به تو فکر می کنند خاوران. تو را نگاه می کنند به اندیشه تو در هیاهوی بی صدایت گم می شوند آن همه داغداری که بوسه به خاکت می زنند در زمانه ای که بوسه بر خاک آرمیدگان تو هنوز گناهی نابخشودنی است و مجازات دارد. می نشینند زیر آسمان تو که هنوز شبح مرگ در آن به پرواز است و انتظار نوبت سفر خود بسوی مهمانان تو می کشند. به سویت می آیند با دسته های گل تا با تو کمی هم حرف بزنند از هجده سال پیش، و بپرسند از تو که چه شد و چرا مقدس شدی. اگر مقدس شدی چرا هنوز ساده ای مثل خاک.
ما همه تابستان ها با تو حرف می زنیم خاوران. نامت را تکرار و تکرار می کنیم همچنان که دقیقه ها و ساعت ها و روزها تکرار می شوند به خودی خود در پسی یک پیروزی سرخ تاریخی به تابستانی گرم و سوزان.
زمان به سرعت سپری می شود و تو هنوز بی صدائی، بگو که تو چرا در گرمای سوزان آن تابستان لعنتی سرای ابدی آنانی شدی که انقلابی ترین نسل این آب و خاک بودند. بگو چرا میعادگاه عاشقان آزادی شدی، که اگر نمی شدی امروز این گونه در مظلومیت باقی نمی ماندی. تو بگو که چرا آن انقلاب شکوهمند که نویدی دیگر داده بود چنین سبعانه بچه های خود را در خون غلتانید و یکباره آن همه خون را در خاک های تو ریخت و لرزه بر اندام زندگان انداخت و اکنون نگاه به تو را معصومانه تر از همیشه کرده است. بگو چگونه آن همه انسان را در دل خود جا دادی تو که دل تپه های خاکیت از دور پیداست کوچک است. بگو آن قلب کوچکت چگونه تاب آورد درد آن همه انسان های بزرگ را در طول این همه سال. خاوران بیا و با من، با همه، کمی حرف بزن، تو حرف بزن و ما گریه می کنیم. تو حرف بزن و ما شکایت به وجدان ها ی آگاه و بیدارمی بریم و باز گریه می کنیم تا شاید همه سبک شویم و تو را بیشتر و بهتر درعظمتی معنوی تر و مبارزاتی تر ببینیم و آنگاه نسل امروز هم با چشمانی بازتر و زبانی گویا تر به سراغت بیایند با گل و سرود و ترانه، با نغمه ای که هجده سال است برای تو و آرمیدگان تو در دل ها زمزمه می شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر